به خانه بر می گردیم

ساخت وبلاگ
از ۲۰ محرم امسال وارد ۴۰ سالگی قمری شده ام. کلیشه‌ها را دوست ندارم. اما ۴۰ کلیشه نیست. از دیروز خیال می‌کنم دنیا رنگ دیگری است. انگار که فصل امتحان است دیگر. دیگر خدا آن آسیب‌های ذهنی را بی‌دلیل یا بی‌عنایتی از تو حذف نمی‌کند. زخم لغات تو کاری‌تر شده‌اند و در مقابل به قول یمینی ضرب لغات دیگران به زره تو مرتعش می‌شوند. کمتر حرفی به تو می‌رسد که غلیان بیاورد. چهل سالگی فصل رفتن به مرحله‌ی بعد است. فصل پشت سر را نگاه نکردن. چهل سالگی فصلی است که دکه‌ای را باید. تا گل‌های ارغوان و یاس به هم بپیچی. تا شاید نظری و نگاهی. و رازها را فروبخوری و دم برنیاوری. و همین. ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری؟  سینه‌ام سنگین بود. به قول نون "کل سویه‌ها را جارو کرده‌ام". دیگر نمی‌دانم حالی که دارم از کوروناست یا از خودم است. به سمت مسجد می‌روم. مسجد آخر خیابان ِ کوچه‌ی ماست. یک کوچه‌ی بن‌بست که نه نوری داشت و نه نسیمی. اینجا را مدت‌ها دوست نداشتم. من که ذهنم به اقیانوس گره خورده بود، رو به تاریکی و بن‌بست را خوش نداشتم. اما آن روز ِ طوفانی رسید. هواشناسی گفته بود که بادهای در هم تنیده به سراغتان می‌آید. به سمت مسجد حرکت کردم. پیرمرد روزی حدیثی می‌گفت. کامل یادش ندارم اما به این مضمون که مسجد، سوقی از بازار آخرت است. تجارتی که هر چه خرج کنی، سود است و هرچه در ازاء به تو بدهند معرفت. گلدسته‌ی پیچ‌خورده‌ی مسجد میان طوفان در نظرم جلوه کرد. و صدای اذان مرا به سال‌های دور بُرد. یاد ِ پیرمرد در دلم شکفت. دل برگرفته بودم از ایام ِ گل ولی.. کم‌کم انتهای کوچه باریک به سمت بازارهای پرنور آلوهیتی باز می‌شد. و آن کوچه‌ی تنگ و تاریک، وسیع و پرنور شد. خیال می‌کنم شبیه احساسی که ابراهیم به خانه بر می گردیم...
ما را در سایت به خانه بر می گردیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sojoomc بازدید : 164 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:24

[...] {یادش به خیر مرحوم مادربزرگ صبح که بلند می‌شد برای نماز، مقداری آب جوش کنارش می‌گذاشت. بخار ِ آب هم رطوبت داشت، هم گرمای لطیفی را به صورتت می‌زد. نمی‌دانم حالا آن سماور برّاق قبراق که مهمان به مهمان می‌جوشید کجاست. نسل ِ قبل را بیشتر دوست دارم. گاهی خیال می‌کنم که من قرار بوده از نسل پدران آنها باشم تا از فرزندان‌شان. آرام و صمیمی‌اند. وقتی زنده‌گی دانشجویانم را از نزدیک نگاه می‌کنم، که ارتفاع فواره‌های احساسات جوانی‌شان را به سطح اضطراب اینکه کسی دوستشان داشته باشد و یا سری میان سرها درآورند فروکاسته‌اند، یاد دوران دانشگاه می‌افتم. دلم می‌خواست از آن نیمکت چوبی نیم‌بند ِ ابن‌سینا به گوشه‌ای دنج بالکن بالای اتاق گروه حرارت طبقه‌ی سوم پناه ببرم و در سایه‌ی درختان چنار قدکشیده‌ی رو به روی دانشکده، آسمان را نگاه کنم. یادم هست اولین باری که این سخن موسی علیه السلام را در قرآن خواندم که ربی انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر آنگاه که در خنکای سایه‌ی درختی از پس مکالمه‌‌های مرموز آرمیده بود، بی‌اختیار آن احساس در مویرگ‌های بدنم نفوذ کرد. چقدر خوب است آن احساس آرامشی که تو خیال می‌کنی توام با رضایت اوست. آن دست جادویی که تو را سراسر زندگی کمک کرده، از پس حوادث و کلمات و رفتارها، به تو لختی هم آرامش ِ لطیف هدیه می‌کند. نسل ِ قبل، که نمایه‌ی آن برای من مرحوم مادربزرگ بود، آرامش ِ لطیف داشت. آدم‌ها به موقع مهمانی فقط به دیدنش نمی‌آمدند. می‌آمدند که چای بنوشند و لختی در سایه‌ی خنک ِ لطیف ِ همنشینی‌اش به خدا تکیه کنند. رمز ِ بزرگ او این بود. مانیفست ِ زندگی‌اش را هم – که بارها اینجا نوشته‌ام- به دیوار کمد پذیرایی زده بود. سخت ترین شعار هفته و سال و زندگی. یک شعار سهل ِ ممتنع: هنر ِ خو به خانه بر می گردیم...
ما را در سایت به خانه بر می گردیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sojoomc بازدید : 95 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:24