از ۲۰ محرم امسال وارد ۴۰ سالگی قمری شده ام. کلیشهها را دوست ندارم. اما ۴۰ کلیشه نیست. از دیروز خیال میکنم دنیا رنگ دیگری است. انگار که فصل امتحان است دیگر. دیگر خدا آن آسیبهای ذهنی را بیدلیل یا بیعنایتی از تو حذف نمیکند. زخم لغات تو کاریتر شدهاند و در مقابل به قول یمینی ضرب لغات دیگران به زره تو مرتعش میشوند. کمتر حرفی به تو میرسد که غلیان بیاورد. چهل سالگی فصل رفتن به مرحلهی بعد است. فصل پشت سر را نگاه نکردن. چهل سالگی فصلی است که دکهای را باید. تا گلهای ارغوان و یاس به هم بپیچی. تا شاید نظری و نگاهی. و رازها را فروبخوری و دم برنیاوری. و همین. ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری؟
سینهام سنگین بود. به قول نون "کل سویهها را جارو کردهام". دیگر نمیدانم حالی که دارم از کوروناست یا از خودم است. به سمت مسجد میروم. مسجد آخر خیابان ِ کوچهی ماست. یک کوچهی بنبست که نه نوری داشت و نه نسیمی. اینجا را مدتها دوست نداشتم. من که ذهنم به اقیانوس گره خورده بود، رو به تاریکی و بنبست را خوش نداشتم. اما آن روز ِ طوفانی رسید. هواشناسی گفته بود که بادهای در هم تنیده به سراغتان میآید. به سمت مسجد حرکت کردم. پیرمرد روزی حدیثی میگفت. کامل یادش ندارم اما به این مضمون که مسجد، سوقی از بازار آخرت است. تجارتی که هر چه خرج کنی، سود است و هرچه در ازاء به تو بدهند معرفت. گلدستهی پیچخوردهی مسجد میان طوفان در نظرم جلوه کرد. و صدای اذان مرا به سالهای دور بُرد. یاد ِ پیرمرد در دلم شکفت. دل برگرفته بودم از ایام ِ گل ولی.. کمکم انتهای کوچه باریک به سمت بازارهای پرنور آلوهیتی باز میشد. و آن کوچهی تنگ و تاریک، وسیع و پرنور شد. خیال میکنم شبیه احساسی که ابراهیم به خانه بر می گردیم...
ما را در سایت به خانه بر می گردیم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3sojoomc بازدید : 164 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:24